شوهرم موهایم را تراشید و من گریستم
مناسبت های تقویمی شاید خیلی کاربردی نباشد اما گاهی می تواند برای ما یادآور دوستان و عزیزانی باشد که در این شلوغی کارها با بهانه ای از آنها یادی نماییم. مثلا روز معلم به «حوریه» زنگ میزنم و او با نخستین جمله می گوید می دانستم زنگ می زنی و کلی بگو و بخند می نماییم و بعد هم خداحافظ….
روز پرستار به «مهناز» زنگ می زنم که خودش در بیمارستان بزرگی سرپرستار است. مهناز همیشه معتقد بود من آدم شلوغ و شیطانی هستم و هیچ گاه بزرگ نمی شوم و هنوز همان دانش آموز دبیرستانی هستم، با او هم کلی خوش و بش می نماییم و…
اما همه این روزهای تقویمی خوش نیستند؛ مثل روز جهانی سرطان. امسال ۱۵ بهمن پس از مدت ها سراغی از «حمیرا» گرفتم؛ حمیرا مادر «نسترن». با حمیرا خیلی دوست بودیم از دوره دبیرستان. پس از دیپلم هر کسی به سراغ زندگی خودش رفت اما هر از گاهی با هم در تماس بودیم تا اینکه چند سال پیش خبردار شدم که سرطان گرفته. خیلی جا خوردم. باورم نمی شد. حمیرا خیلی سرزنده و شاد بود. با وجود بیش از ۱۸ سال سابقه کاری که در اداره شان داشت آنقدر با انرژی و پابه رکاب کار می کرد که فکر می کردی یک نیروی جدیدالورود است.
دلم می خواست پس از چند سال حمیرا را ببینم. به خانه اش رفتم. نسترن را وقتی خیلی کوچک بود دیده بودم. برای خودش خانمی شده بود. از هر دری با حمیرا حرف می زدیم تا پرسید این طرف ها؟ خبری شده؟ گفتم نه، دوست داشتم امروز ببینمت. حمیرا اشک در چشمانش حلقه زد و گفت نمی دانی چه کشیدم و آغاز به تعریف کرد: «مدت ها بود احساس درد شدیدی در قفسه سینه داشتم. گاهی امانم را می برید اما تشخیص پزشک بر طبق سونوگرافی و ماموگرافی ها این بود که مشکلی نیست. آنقدر پیگیری کردم تا در نهایت مشخص شد توده ای دارم که باید جراحی شود. نمونه برداری دردناکی انجام شد. با حال نزار نمونه را بردم آزمایشگاه، ۳ روز بعد زنگ زدند گفتند تشخیص کنسر (سرطان) است و برای آزمایش های تکمیلی مراجعه کنید. آزمایش های تکمیلی نشان داد کنسر برست (سرطان پستان) دارم. نمی خواستم باور کنم. چند روز مدام در اینترنت سرچ می کردم «علائم اصلی سرطان پستان»؛ درد جزء آنها نبود و اتفاقا یکی از مهم ترین نشانه ها بی دردی بود. پس این همه درد از کجا هوار شده بود؟
بعد گفته شد تشخیص درست است. هنوز خاطرات تلخ آن روزها مثل یک فیلم دائم از مقابل چشمانم رد می شود. آن روزی که دکتر گفت «خانم باید سریع جراحی کنی» و من چقدر گریه می کردم. دکتر حرف می زد و من با تمام وجود کوهی از اشک شده بودم که در حال ریزش بود. هیچ مانعی برای گریه نبود. نمی دانم چرا حتی نمی توانستم با دکتر حرف بزنم. فقط گریه…
خدا می داند در فاصله بین جواب آزمایش تا روزی که جراحی کردم بر من چه گذشت. دیگر دلم آرام و قرار نداشت. سرگشته شده بودم. گاهی حس می کردم واپسین روزهای زندگی ام است. تمام وجودم پر از حسرت ازدست رفتن ها شده بود. یکی دو روز پیش از عمل برای آخرین بار دخترم را به رستورانی که دوست داشت بردیم. به پدر و مادر خودم و همسرم سر زدیم؛ بعنوان آخرین دیدارها.
به حساب و کتاب ها رسیدم. به همسرم گفتم هیچ قرضی به هیچ کسی ندارم جز دلم که بدهکار زندگی با توست. من بدون اینکه به کسی غیر از خانواده ۳ نفره خودم بگویم، می خواستم عمل کنم. البته گاهی که حال روحی ام خیلی خراب می شد دلم می خواست با یکی از اعضای خانواده خودم هم مطرح کنم که از نظر روحی کمکم کند. تا بالاخره به برادر بزرگم گفتم. البته چه گفتنی که من با صدای بلند گریه می کردم و او فقط گوش می کرد. شاید او هم پشت تلفن گریه می کرد. من که نمی دیدم. فقط می گفت تو خوب می شوی. طاقت بیاور. برادرم تکیه گاه جدیدی شد که می توانستم با او از دردم حرف بزنم.
راستش این بیماری با آدم کاری می کند که قابل گفتن نیست. آدم دلش برای خودش بیش از هر کسی تنگ می شود. من دلتنگ خودم بودم. دلم برای خودم می سوخت… اصلا نمی دانم چه حالی بود. گاهی حس می کردم من قبل از موعد، مُردم.
تا اینکه تصمیم گرفتم کنسر برست را پشت سر بگذارم. نمی گویم مبارزه چون اصلا شرایط بیمار و سرطان یکسان نیست. بیمار، رنجور و ناتوان است و سرطان بسیار پرقدرت. در همان ایام حتی یک شب به شوهرم گفتم کمک کن که فقط زنده بمانم. خیلی لحظه دردناکی بود. وقتی گفتند بیماری من کنسر برست است مجبور شدم با پزشکان متخصص زیادی مشورت کنم. البته برای این کار از کمک های همسایه بسیار خوبمان که اتفاقا متخصص جراحی بود استفاده کردم. مرا پیش بهترین اساتید برد و چقدر این رفت و آمدها بعدها به روند درمان من کمک کرد.
در نهایت پزشکی که جراحی کرد گفت بهتر است به شکلی جراحی نماییم که امکان برگشت بیماری وجود نداشته باشد. شب پیش از عمل در بیمارستان بستری بودم. مادر یکی از بیماران به اتاق من آمد یعنی از همان هایی که در اتاق های بخش می چرخند و احوال بیماران دیگر را می پرسند. اتاقم دوتخته بود که البته آن یکی تخت خالی بود. پرسید چرا اینجایی؟ چرا تنهایی؟ گفتم. گفتم حتی به پدر و مادرم هم نگفتم. اظهار داشت: چرا؟ تو نیازمند دعای پدر و مادری. به برادرم زنگ زدم گفتم برو بگو. دیگر قابل توصیف نیست چه شرایطی به وجود آمد.
به هر حال فردای آن روز جراحی خیلی سنگینی شدم. نخستین مواجهه من با پدر و مادرم پس از به هوش آمدن خیلی سخت بود. آنها خیلی گریه می کردند. من فقط یک جمله گفتم و باردیگر به خواب پس از عمل رفتم. گفتم گریه نکنید. من هنوز زنده ام و نفس می کشم.
جواب پاتولوژی خیلی مهم بود. پس از ۱۵ روز جواب دادند. باید شیمی درمانی می شدم. سری اول هر دو هفته یک دفعه بود. روزهای آخر اسفند بود. غوغای عید و خرید دیگر مفهوم نداشت. حتی صدای ترقه بازی چهارشنبه سوری هم دیگر آزارم نمی داد. و یک ماه پس از جراحی، نوبت نخستین شیمی درمانی روز ۲۳ اسفند بود. شیمی درمانی یعنی رسیدن به خدا، مردن و زنده شدن، یعنی زندگی را در چکیدن قطره های سرم تجسم کردن. اصلا سرم می شود شیشه عمرت.
دفعه اول برای شیمی درمانی بستری شدم. پس از ورود به بخش بستری و تعویض لباس، پرستارها فشار خون و سایر علایم را چک می کنند. بعد نوبت زدن آنژیوکت می رسد. آنژیوکت های رنگی لعنتی. دردناک بود و غم انگیز. چهار بار آنژیوکت زدند. رگ دستم پاره شد. در نهایت ناتوانی گریه می کردم. فشارم افتاد. روی زمین دراز شدم. داشتم از هوش می رفتم. فقط به پرستاری که کنارم بود و اهتمام می کرد نگذارد سرم را روی زمین بگذارم گفتم در را ببند، مادرم از لای در مرا می بیند. نمی خواهم و نباید ببیند.
دوباره تلاش کردند بعدازظهر سرم را وصل کردند. دارو از رگ خارج شد. در عرض کمتر از دو دقیقه دستم حساسیت نشان داد. پرستارها هول شده بودند. دارو را قطع کردند. پرستار می گفت اگر داروی اصلی زیرپوستت رفته باشد پوست دستت بصورت تکه ای جدا می شود. من که با حال نزار و ناتوان روی تخت افتاده بودم. بقیه بیماران هم اتاقی هرکس دعایی می خواند. به من گفتند تو هم بخوان. همه چیز از یادم رفته بود جز «بسم الله».
تا نیمه شب با تزریق داروهای ضدحساسیت و گذاشتن یخ و مراقبت دائمی خوشبختانه مشکل رفع شد اما تزریق با آنژیوکت دیگر امکان نداشت و در نهایت دکتر آنکولوژی گفت باید اورژانسی پورت بگذاری. یعنی یک دفعه دیگر جراحی. وای که حتی خاطراتش هم دردآور است. پورت را گذاشتند و من شیمی درمانی شدم. نمی خواهم تمام آنرا تعریف کنم چون حال خودم را هم خراب می کند. برای پورت گذاشتن، زیر کتف بیمار وسیله ای قرار می دهند که قفسه سینه کمی بالاتر از سطح بدن قرار بگیرد و در مدت عمل، گردن بیمار آویزان است. برای این عمل بیمار را بیهوش نمی کنند. یک خواب مصنوعی می دهند و بی حسی موضعی که تاثیر هر دوی آنها زودتر از اختتام عمل تمام شده بود و من درد تمام سوزن های بخیه را کشیدم. بعدازظهر همان روز نخستین تزریق انجام شد.
تزریق آن داروی قرمز لعنتی به نام «آدریا» که به شدت تهوع آور است و آمپول «پگاژن» ۴۸ ساعت پس از تزریق، با آدم کاری می کند که قابل تعریف نیست. پگاژن را خودت باید اطراف ناف تزریق کنی. البته در بیمارستان آموزش می دهند اما داروی بسیار دردناکی است. شدت تهوع در حدی است که نمی توان طاقت آورد. تازه این در شرایطی است که داروهای ضد تهوع هم می دهند و تزریق می کنند و همه بیمارانی که این شرایط را گذرانده اند سفارش می کنند لیموترش مزه کن. اما هیچ کدام نمی توانند تو را از این حالت نجات بدهند.
دست همه آنهایی که در درمان این بیماری، قدیمی و پیشکسوت شده اند برای کمک دراز می شود. هر کسی چیزی می گوید و در این میان یکی گفت اینها که درد نیست. درد آن وقتی است که کچل می شوی و شوهرت تو را با این همه درد و بچه کوچک رها می کند.
بعدها و در خلال درمان متوجه شدم این درد گرچه عمومیت ندارد اما کم نیست و زنان بسیاری با داغ بیماری، داغ تنهاشدن و رفتن همسر را هم دیده اند یا می بینند. من هم نگران بودم. نگران زندگی، تنهاشدن یا از همه مهم تر نگران دوام نیاوردن زیر کوه این بیماری.
دلم عمیقا برای همه اطرافیانم تنگ می شد. نگاه های پدر و مادرم وقتی بالای سرم می نشستند قابل توصیف نیست. حس می کردم عمق جان مرا می بینند و در همه دردهای من شریکند و مدام دعا می خواندند و ذکر می گفتند. چشمان نگران همسرم و دخترم و بقیه خانواده در صورتیکه اهتمام می کردند وانمود کنند جای نگرانی نیست و همه چیز روبه راه می شود را از یاد نمی برم.
دو هفته از نخستین تزریق بسرعت گذشت و روز پانزدهم موهایم دسته ای کنده شد. البته بعدها وقتی دلم برای موهایم تنگ می شد می گفتم خوب شد روزی که می خواستم برای نخستین تزریق به بیمارستان بروم، آخرین عکس با موهایی که هنوز نریخته بود را گرفتم. به جهت اینکه بتوانم مراقبت بیشتری کنم خانواده را راضی کردم که موهای سرم را بتراشند. مادرم راضی نمی شد. حالش بد شده بود. گریه می کرد. گفتم نگران نباش باردیگر موهای من سبز خواهد شد اما واقعا می ترسیدم نکند پیش از سبزشدن باردیگر موهایم دوام نیاورم. بالاخره همسرم موهای سرم را تراشید و من گریستم. فکر می کنم یکی از سخت ترین دوران ها برای هر بیماری، وقتی است که موهای سرش را از ته می تراشند. خیلی غم انگیز است.
در عرض چند دقیقه یکی از مهم ترین مظاهر زیبایی زنانه ات را از دست می دهی. دیگر مویی برای پریشان کردن نمی ماند. مویی برای رنگ کردن یا برای آنکه آنرا شانه بزنی و شلال آنرا روی شانه هایت بریزی و در خانه زیباتر شوی نیست. حس می کردم حتی تعریف حجاب هم تغییر می کند. حس می کردم یک بیمار غمگین و ناامید شده ام، با دلی پر از درد که هیچ ذره ای از این بیماری را نمی توانی تقسیم کنی. خانواده روبه رویت می نشینند و با حال نزار فقط نگاهت می کنند. این روزهایی که حالم خیلی خراب بود با صدای بلند گریه می کردم و از خدا کمک می خواستم.
بعد از آن مدام در خانه روسری سرم می کردم که پدر و مادرم سرم را نبینند. اما وقتی تنها بودیم کلی به این شکل و شمایل من می خندیدیم. به خاطر دل مادرم، کلاه گیس خریدم و با آن عکس انداختم. اما همان یک دفعه استفاده کردم. ابروها و مژه ها هم کم کم خلوت می شوند و یک روز می بینی ابروها و مژه ها را خزان زده است.
من شدم یک زن بدون مو، ابرو و مژه. چه زیبایی ای باقی مانده بود که خودم را مقابل آینه تماشا کنم؟ نمی دانم چرا ولی دلم نمی خواست به چهره همسرم نگاه کنم. دلم می لرزید اگر برود. اما ماند و نرفت و من چه خوش شانس بودم که چنین رفیقی دارم.
واقعیت آنست که به خاطر از دست رفتن خیلی چیزها که خاص آن ایام است خیلی ناراحت بودم. یادم می آید از چند سال قبل هر چند وقت یکبار با دخترم مژه بازی می کردیم؛ مثل دماغ بازی. یک روز دخترم پیشنهاد نمود بیا مژه بازی. وقتی چشمانم را به چشمانش چسباندم مژه ای نبود. دیگر بی اراده ساعات طولانی گریه کردم. حتی مژه ای نبود که اشک از آن آویزان شود.
در همین روزها یک دفعه هم خانمی را در بیمارستان دیدم که مژه زیبایی داشت و ریمل زده بود. آن روز هم دلم مژه می خواست. سطح خواسته های آدم در این دوران تغییر می کند و گاهی حس می کردم خواسته هایم کوچک شده اما حقیر نبود. خواسته هایم از عوض کردن دنیا به رانندگی باردیگر با ماشینم و قدم زدن در پارک تغییر کرده بود. من دلم بازگشت همان چیزهایی را می خواست که نمی دانستم چقدر باارزش بودند. در آن مدت هیچ عروسی ای نرفتم. من دلم آرامش و زیبایی می خواست. همه را یک دفعه از دست داده بودم. همان روزها که دغدغه همه خرید عید بود من فقط دغدغه دخترم را داشتم، البته با یکی از اقوام نزدیک فرستادمش که لباس عید بخرد.
تزریق دوم اما خیلی حالم را وخیم تر کرد. باز آدریا بود و پگاژن. این تزریق ۹ فروردین انجام شد. اشتهای غذاخوردن را کاملا از دست دادم. همه مثل پروانه دورم می چرخیدند اما کسی نمی توانست کمترین دردی از من کم کند؛ گرچه حضورشان برای من نهایت آرامش بود. دیگر نمی توانستم سر کار بروم اما حدودا به همه تماس ها جواب می دادم؛ حتی زیر تزریق…
بی اشتهایی امانم را می برید. حالم بد می شد اما هیچ میلی به غذا نداشتم. باید مبارزه می کردم تا جان بگیرم. به تزریق سوم رسیدیم: آدریا و پگاژن. این دفعه حالم زیر تزریق وخیم شد. با تزریق آدریا حس می کردم درون تمام اندام های داخلی ام از دهان گرفته تا نوک پاهایم سوزن ته گرد فرو کرده اند. خیلی مقاومت کردم تا دوام آوردم. وقتی پس از این تزریق پدر و مادرم را دیدم نتوانستم طاقت بیاورم. با صدای بلند گریه می کردم. خیلی ناراحت کننده است اما پدر و مادرم با من گریه می کردند. مادرم می گفت ما همیشه به این دلخوش بودیم که تو مقاومی. چون تا آن روز پیش آنها گریه نکرده بودم. مادرم می گفت اگر تو گریه کنی ما دوام نمی آوریم. اشک های آنها جگرم را سوراخ می کرد. گفتم من خیلی درد دارم که نتوانستم تحمل کنم. بالاخره آرام شدم.
تزریق بعدی. باز هم آدریا و پگاژن. نسبت به دفعه قبل کمی بهتر بودم. شاید قوی تر شده بودم. دعاهای پدر و مادرم به آسمان رسیده بود و من جان گرفته بودم. گفته بودند شاید پس از تزریق چهارم نیازی به ادامه شیمی درمانی نباشد. آزمایش ها و موگواسکن ها و… خلاف آنرا ثابت کرد. تازه همه عوارض داروها داشتند خودشان را نشان می دادند. گاهی چنان گر می گرفتم که تمام وجودم در کسری از ثانیه خیس عرق می شد و گاهی در چله تابستان یخ می زدم. استخوان هایم یخ می زد. کبدم داغ می شد. دهانم از داروها زخم می شد، پاشنه پاهایم سرد می شد و چندلایه جوراب یا حتی باند کِشی هم آنرا گرم نمی کرد. مدام باید غذا، میوه یا دارویی می خوردم که این عوارض را بکاهد. به خاطر احساس سرما، در گرمای ۴۲ درجه تهران کولر روشن نمی کردیم. روی تشک پشمی زیرم، تشک برقی روشن می کردم و با چندتا پتو اهتمام می کردم خودم را گرم کنم. گرم نمی شدم.
اما دلم گرم بود به خیلی چیزها. به کمک خداوند. به دعای پدر و مادرم. به چند قربانی که پدر و مادرم برایم انجام دادند. به دعای «أمن یجیب» پدرم در نیمه شب. به عشق و علاقه ای که همیشه به امام حسین (ع) داشتم و می دانستم کمکم می کند. به همراهی خانواده. به همراهی همسرم. باید این دوران را پشت سر می گذاشتم.
تزریق هایم شد هفتگی تا ۱۶ هفته اما داروها عوض شد: «تکسول» و «هرسپتین». تکسول تپش قلب می آورد. در این دوره گاهی قلبم را در گلویم حس می کردم. تکسول باید به آرامی تزریق شود. برای همین گاهی تا ۵ ساعت زیر تزریق می نشستم. اما هرسپتین عوارض چندانی نداشت. حداقل در ظاهر حس نمی کردم. کم کم ناخن هایم سفید شدند و از گوشت جدا شده بودند و با کمترین تلنگری از زیرشان خونابه می آمد. دلیل همه این تغییرات مشخص بود. داروهای شیمی درمانی برای کنسر برست همه سلول های تکثیرشونده را از بین می برد تا پس از اتمام درمان از نو رشد کنند.
یکی از شیرین ترین لحظات پس از آخر دوره تکسول، رویش موهای سر است و مژه ها و ابروها. وقتی به خط مژه هایم دست می کشیدم زبری مژه های ریزی که خودنمایی می کردند را حس می کردم و از ته دل خوشحال می شدم. بعدها همیشه می گفتم مژه باشد، کم پشت یا پرپشت، کوتاه یا بلند، صاف یا فردار، فرقی ندارد. فقط باشد. چون با هر مدلی می شد مژه بازی کرد و زیبا شد.
به سختی های تزریق و درمان، آزمایش خون های دائمی و بقیه چکاپ ها را هم باید اضافه کرد. رگ ها بر اثر شیمی درمانی خراب و خشک می شود. یک دفعه برای موگواسکن رفته بودم بخش مربوطه. با همان شرایط بالاخره رگی پیدا کردند که خون داشت. یک سرنگ خون گرفتند و پس از یک ساعت باردیگر تزریق کردند. البته اساسا تغییراتی داشت. به پزشکی که این تزریق را انجام می داد با گریه گفتم حالم خیلی بد شده. گفت حق داری، چون خیلی درد می کشید. خیلی حالت رقت انگیزی بود.
این دردها پایان ندارد. وقتی جسم و روحت تحت فشار است و زیر تزریق بیماری را می بینی که برای تهیه دارو و غذاهای مقوی چقدر باید سختی بکشد، مثل آن خانمی که می گفت شوهرش کارگر روزمزد نانوایی است و روزهایی که برای تزریق می آیند شوهرش حقوق ندارد و پس از تزریق با آن حال نزار باید با اتوبوس به خانه برمی گشت، حتی وقتی حالت کمی بهتر می شد فکر این آدم ها که مثل دانه های تسبیح به هم وصلید، راحتت نمی گذارد. یا مثل بیماری که برای شیمی درمانی از سنندج می آمد و بعد با اتوبوس برمی گشت یا آن که از سبزه وار می آمد. پس شرایط من خیلی هم بد نبود. چون پس از تزریق پیاده برمی گشتم.
تازه این در شرایطی است که خیریه های بسیاری به بیماران سرطانی کمک می کنند. در همان بیمارستانی که من تحت درمان بودم یکی از این خیریه ها بود. آن زمان برای نسخه مثلا یک میلیون و دویست هزار تومانی ۵۰۰ هزار تومان کمک می کردند. به همسرم گفتم اقدام کنم؟ گفت نه. بگذار به بیماران واقعا نیازمند برسند.
محیط تزریق بستری و سرپایی در یک طبقه محدود با دو راهروی جداگانه بود. وقتی در بخش بستری قدم می زدی گویا به شهر کچل ها سفر کرده بودی. همه زیبا بودند. همه چهره ها از معصومیت می درخشید. چشم ها گرچه گاهی از درد بی فروغ بودند اما انتهای همه آنها نور امید می درخشید. هر کسی ناراحت بود بقیه تنهایش نمی گذاشتند. پس از مدتی حس می کردی همه عضو یک خانواده اید. همه خاطرات خوش و ناخوشمان را تقسیم می کردیم. گاهی موسیقی می گذاشتیم و همه سر ذوق می آمدند. اصولا در این بخش ها اجازه نمی دادند بیمار همراه داشته باشد البته به خاطر سلامتی همراه؛ مگر اینکه بیمار بدحال بود. این معدود همراهان بیمار در همه بخش سفارش خرید از مریض ها قبول می کردند و جالب تر اینکه اصولا پول سفارش ها را هم نمی گرفتند.
بخش بیماران سرطانی در بیمارستان تکه ای جداشده از بهشت در روی زمین است که تعدادی بیمار با چهره های سفیدشده از تزریق و پرستارانی که واقعا مثل فرشته مهربانند، با هم روزگار می گذرانند. پس از مدتی با همه دوست می شدیم.
به همت خیریه «بهنام دهش پور» که داستان زندگی خودش بسیار موثر است و هر انسانی را منقلب می کند، هر روز از این بیماران و به طور کلی مراجعان بخش آنکولوژی با شیر و خرما، عرقیات آرام بخش مثل بیدمشک، چای و خرما، گاهی شیرینی و گاهی میوه پذیرایی می شد. نمی دانم الان هم به خاطر کرونا ادامه دارد یا نه اما آن زمان با این منطق که بیماران و همراه آنها نباید در این محیط گرسنه بمانند از همه پذیرایی می شد و جالب تر اینکه با وجود آن جمعیت دائمی، این پذیرایی برکت عجیبی داشت.
تزریق ها ۱۶ هفته ادامه داشت. اختتام این دوره و پیش از دوره بعدی که ۳ هفته یک دفعه شد و فقط هرسپتین بود، حال روحی بسیار بدی داشتم. فقط به زیارت نیاز داشتم. در طول این مدت به لطف خدا انسان های فرشته صفتی در مسیرم قرار گرفتند که نگذاشتند در تامین دارو و درمان به مشکل جدی برخورد کنم. همیشه برای سلامتی آنها و خانواده هایشان دعا می کنم. اما به هر حال هزینه هایم زیاد بود. عزیز مهربانی گفت بلیت سفر با هواپیما را می دهم، با خانواده برو مشهد.
در کمال ناباوری همه مقدمات بسرعت برقرار شد و با آنکه ایام ولادت امام رضا (ع) بود و تصور نمی کردم بتوانم جایی برای اقامت پیدا کنم اما جور شد. روز ولادت، مشهد بودم. خدا می داند چقدر این سفر به لحاظ روحی و جسمی به من کمک کرد. وقتی برگشتم حس می کردم خیلی بهتر شده ام.
تزریق ها تا ۲۹ جلسه و عید سال بعد ادامه داشت.
حالا از همه تزریق ها سالی یک دارو برای تزریق دارم که آن هم می گذرد. در درمان این بیماری داشتن روحیه و امیدواری بهترین داروست. نباید ناامید شد. اگر ناامیدی غلبه کند داروها هم دیگر اثر خودرا از دست می دهند. کمک خواستن از خداوند نخستین و آخرین راه درمان است و البته داشتن همراهانی که بار بیماری را با تو به دوش بکشند. یادم می آید وقتی قرار بود اورژانسی برایم پورت بگذارند (وسیله ای کوچک که برای تزریق شیمی درمانی کاربرد دارد که برای من روی شاهرگ اصلی قلب کار گذاشتند) پشت در اتاق عمل با خانمی هم صحبت شدیم. گفتم بیا برای هم دعا نماییم. گفت چرا من باید از اتاق عمل زنده بیرون بیایم؟ هیچ کسی را در این دنیا ندارم که منتظر من باشد؛ نه همسر و فرزندی، نه خواهر و برادری، نه پدر و مادری. خیلی ناامید بود.
به هر حال من خوب شدم. سخت بود اما قابل تحمل. این دوره مرا پخته تر کرد. نگاهم به زندگی تغییر نمود. مدل دوست داشتن هایم عوض شد. بیش از گذشته برای خودم، خانواده و پدر و مادرم وقت می گذارم. مثلا اگر قبلا دنبال فرصت مناسبی بودم که به پدر و مادرم سر بزنم الان به خوردن یک صبحانه با آنها قانع می شوم. از خانه ما تا منزل آنها حدود ۱۰۰ کیلومتر فاصله است. این فاصله را رانندگی می کنم، می روم نان تازه می خرم و گاهی کله پاچه، وارد خانه آنها که می شوم با صدای بلند می گویم میهمان بی موقع نمی خواهید؟ با صدای بلند می خندم، از هر دری با هم حرف می زنیم. حتی از گندم خوردن پرنده های بالکن آنها، حتی از پول آب و برق و… دو ساعت با هم حرف می زنیم. با پدرم بحث سیاسی می کنم و به مادرم می گویم ناهار چی درست کن. دو ساعت می مانم و برمی گردم سر کار اما برای همیشه دلم را به آنها سپرده ام که در دست بگیرند تا بتوانم زندگی کنم.
یک بار وقتی هنوز در مرحله درمان بودم در جایی نوشتم پس از خوب شدنم، دامن بلند چین دار می پوشم و مثل دختربچه ها دور خودم می چرخم تا سهم بیشتری از زمین مال من باشد. حالا دیگر می خواهم زندگی کنم. به دنبال همه علایقم می روم. رفتم دوچرخه سواری یاد گرفتم. روزی که توانستم دوچرخه سواری کنم خانم مربی که از قبل شرایط من را در فرمی که پر کرده بودم خوانده بود خیلی خوشحال شد. سرم را بغل کرده بود و گریه می کرد. می گفت به اندازه وقتی که خودم دوچرخه سواری یاد گرفتم خوشحالم.»